قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

حضرت قاسم

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ



بسم رب الحسین (ع)

 

▪قرارعاشقی"شب دوم محرم"

 

دلدادگی با یاران و فرزندان امام حسین (ع)

 

ای اب فرات از کجا می ایی..!؟

ناصاف ولی چه باصفا می ایی..؟!

خود را نرساندی به لب خشک حسین،

دیگر چه رو به کربلا می ایی..!؟

 

سلام علیکم..

 

ایام سوگواری ابا عبدالله الحسین رو به دوستای خوب قرارعاشقی تسلیت میگم..▪

باهم میریم سراغ مهمون بزرگوار امشب🎇 قرار عاشقی..

 

سلام عزیزان..

من قاسم هستم..پسرحسن بن علی(ع).

در میان عاشقان مهد عشق

بین جمع تشنگان شهد عشق

نوجوانی بودو دلدار حسین

هم زبان قلب غم دار حسین

 

 

شب عاشورا بود که عمویم،امام حسین(ع)با همه یاران و اصحاب اتمام حجت کرد،وقتی اصحاب اعلام وفاداری کردن؛

 

امام فرمودندفردا همه ی شماشهیدخواهید شد؛▪

 

منم گوشه ی مجلس نسشته بود،۱۳سال بیشتر نداشتم یهو به خودم شک کردم..گفتم شاید بخاطر سن کمم جز شهدا نباشم.

 

رفتم پیش عمویم حسین بن علی(ع) بهشون گفتم ؛

عموجان ..!!

 

من هم فردا شهید خواهم شد.؟؟

 

امام منو به سینه اش چسبوندو گفتپسرم،مرگ در نظر تو چگونه است..!؟

منم بهشون عرض کردم ؛از عسل شیرینتره

 امام هم عرض کردن؛فردا به شهادت خواهی رسید.

فردای اون روز بعد شهادت حضرت علی اکبر؛رفتم نزد امام بزرگوارو بهشون گفتم اجازه بدین برم میدون جنگ ،

اخه تو روز عاشورا نمیدونین چه حالو هوایی داشت هرکس میخواست بره جلو اول می گفت؛السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین🍂 رخصت هست به میدان بروم..!؟؟

 

من هم رفتم جلو گفتم؛عمو اذن میدانم بده، اما امام اجازه نمی دادند..

 

 

لبم بوی پدر دارد عموجان

سرم شوق سفر دارد عموجان؛

تموم سنگها برصورتم خورد ،

یتیمی دردسر دارد عموجان.

 

منم تو بغل عموجان شروع کردم به گریه کردن

 

 

من اصرار میکردمواباعبدالله(ع) انکار می کرد..

اخرشم با لفظ بهم اجازه ندادن..

 

یکدفعه دست های مبارکشو باز کرد،گفت بیا پسر برادرم میخوام باهات خداحافظی کنم

 

اونقدرتو بغل هم گریه کردیم،که اخرش بی رمق از هم جدا شدیم..

 

فورا سوار اسب شدم،سرم جای کلاخود ،عمامه بود همه تعجب کرده بودن،

یادم رفت بگم اباعبدالله(ع) عمامه خودشو نصف کرد گذاشت روی سرم..

 

هنوز دونه های اشک از صورتم میریخت،تو صحنه جنگ رسم بود؛ هرکی به میدون میره خودشو معرفی کنه..

همه تعجب کرده بودن که این پسر ۱۳ساله کیست..!؟؟!!

همین که جلوی مردم ایستادم بلند فریاد زدم

مردم اگر مرا نمیشناسید،من پسر حسن بن علی هستم..

این مردی که اینجا می بینید ؛عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است.

 

این عمویم تشنه در دام شماست

قلب من از داغ او شد چاک چاک

می نمایم جملگی را من هلاک

 

تاختم به اونها...تا اینکه عمروبن سعدبن نفیل ازدی بهم حمله کردو با شمشیربر فرقم زد با صورت رو زمین افتادم 😰 تو همین حین صدای یا عماه من بلند شد.

ناله زد جانا تو به دادم برس

یا عموجان تو به فریادم برس

 

گفتمعمو به فریادم برس..

صدای من به گوش اباعبدالله رسید؛فورا به عمرو حمله کرد و با شمشیری دست او را قطع کرد، عمرو فریاد کشید طوری که لشکریانش حمله کردندو تو همین حین عمرو زیر لگد اسبان له شد.

 

دیگه کم کم داشتم از این دنیا خداحافظی می کردم، که ابا عبدالله اومد بالاسرم گفتبرای من سخته که تو درخواست کنیو نتونم اجابت کنم و اگرهم اجابت کنم ،سودی به تو نمی رسه..🍂بهم گفتن؛دورباشد از رحمت خدا جماعتی که تورا کشتند،

اباعبدالله از روی زمین بلندم کردن،سینه ام روی سینه اش بود و پاهام روی زمین کشیده می شد،بعدش منو بین شهدای اهل بیتشون جادادن.ابا عبدالله به منو حضرت علی اکبر به یه چشم نگاه می کرد..

 

 

ناگهان قاسم پرش را باز کرد

مرغ زیبای حسن پرواز کرد.

 

برایتان اینگونه ارزو میکنم وقتی درصحرای محشر ازتون میپرسن چه کرده ای..؟!!،اباعبدالله بگوید حساب شد بامن است..

 

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین وعلی الارواح التی حلت به فناعک

 

حق یارتون

 

 

"خلیلی"


  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی