قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

حربن یزید ریاحی

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ب.ظ


🔸بسم رب الحسین(ع)🔸

 

قرار عاشقی

 

✨دلدادگی با یاران و فرزندان امام حسین(ع)

 

شب چهارم محرم⚫

سلام علیکم خدمت دوستای خوب قرارعاشقی

قرارعاشقی امشبو در خدمت یکی از یاران اباعبدالله الحسین(ع) هستیم..

سلام دوستای خوبم ✋ من حربن یزید ریاحی هستم امشب میخوام راجع به زندگیم قبل از واقعه ی عاشورا و اینکه چطور شد تو روز عاشورا توبه کردم رو خدمت رفقای قرارعاشقی بگم

من یکی از مشهورترین جنگاوران کوفه بودم؛

عبیدالله بن زیاد وقتی که از حرکت امام حسین(ع) به سمت کوفه باخبر شد،منو احضار کرد و فرماندهی یه سپاه هزارنفره رو بهم دادبرای رویارویی با امام حسین(ع).

وقتی که از قصرابن زیاد از کوفه خارج شدم تا به سمت حسین بن علی حرکت کنم؛۳بار ندایی رو پشت سرم شنیدم،

واون ندا این بود

ای حر تو را به بهشت بشارت باد. پشت سرمو نگاه کردم ؛کسیو ندیدم،با خودم گفتم به خدا قسم این بشارت نیست؛

چطور بشارتی هستش در حالیکه من راهی جنگ با حسین بن علی پسر پیامبر هستم..؟!!!

این ندارو تو ذهنم داشتم تا زمانی که خدمت امام رسیدم،وبراشون تعریف کردم؛و ایشون فرمودند:

تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافته ای

از بحث دور نشیم

من و سپاهم در"ذی حسم" با امام حسین(ع) رو به رو شدیم؛

مالحظه رو به رو شدن با امام و یارانش تشنه بودیم،رفتار امام با ما صلح امیز بود،طوری که به یارانشون دستور داده بودن که سپاهیان و اسبان مارو سیراب کنن،ماموریتم رو به امام عرض کردم ولی امام گفتن که مردم کوفه امام رو دعوت کردن؛وقتی امام و یارانشون میخواستن حرکت کنن،من مانع از حرکتشون به کوفه و بازگشتشون به مدینه شدم به امام گفتم من فقط برای این اینجام که از شما جدا نشم و شما رو پیش عبیدالله ببرم.ماموریتم رو به امام عرض کردم ولی امام گفتن که مردم کوفه امام رو دعوت کردن؛وقتی امام و یارانشون میخواستن حرکت کنن،من مانع از حرکتشون به کوفه و بازگشتشون به مدینه شدم به امام گفتم من فقط برای این اینجام که از شما جدا نشم و شما رو پیش عبیدالله ببرم.

خلاصه نامه نگاری هایی بین ما و عبیدالله صورت گرفت که مجبور شدم امامو به سمت یه جای بی ابو علف ببرم..حرکت کردیم تا رسیدیم به کربلا ،همونجا ساکن شدیم

بعدش یه نامه ای به عبیدالله نوشتمو از جای سکونتمون مطلعش کردم..بگمااااا ؛تو این موضوع که اقداماتم نسبت به امام سخت گیرانه بود،هیچ شکی نیست؛ولی باهاشون محترمانه رفتار می کردم

 

تو روز عاشورا وقتی که عمرسعد لشکر خودشو اماده کرده بود برای حمله،

به عمرسعد گفتم :تو واقعا میخوای با این مرد بجنگی ..؟؟!!!

گفت اره ؛طوری که دست ها وسراشون قطع بشه،یکی از یاران بهم گفت؛میخوای بهشون حمله کنی؟؟ تنم میلرزید هیچی نگفتم...برگشت بهم گفت؛اگه ازم میپرسیدن که شجاع ترین مرد کوفه کیه؟؟از تو نمی گذشتم،چی شده به این حالو روز افتادی؟؟

 

گفتم : من خودمو بین بهشتو جهنم می بینم،بخدا قسم اگه تکه تکه بشم؛اگه منو تو اتیش بسوزونن،چیزی جز بهشت نمیخوام..

سوار اسبم شدمو سمت خیمه گاه امام (ع) حرکت کردم..نمیدونید چه حالی داشتم با یه حال پریشونی با امام روبه رو شدم،

بهشون گفتم :هیچ وقت فکر نمی کردم کوفیان کارو به جنگ بکشونن

از امام طلب بخشش کردم و امام گفتن تو در دنیا و اخرت "ازاد مرد"حر هستی..

 

گفتم فدایت شوم یابن رسول الله من همون کسی هستم که از برگشتتون به وطنتون جلوگیری کردم؛تا ناچار بشی و تو این سرزمین ساکن بشی،هیچ وقت فکر نمیکردم که اونها پیشنهادتون رو قبول نکنن و سرنوشتتون این بشه..

 

به خدا قسم✋ اگه میدونستم،هیچ وقت دست به همچین کاری نمی زدم..

 

به امام (ع) گفتم:اگه الان توبه کنم ،خدا توبه منو قبول میکنه..!؟؟

 

امام حسین (ع) فرمودند:اری.

 

بعد از توبه،رو به سپاه کوفه کردمو نصیحتشون کردم...ولییییی کو گوش شنواااااا...

 

موقع جنگ به امام گفتم بهم اجازه بده که اولین نفر وارد صحنه نبرد بشم..

حین جنگیدن بهشون(سپاه کوفه) میگفتم کارشون چقدر زشته،تو نبرد با اینکه اسبم زخمی شده بود،از گوش ها و پیشانی اش خون میومد..ولی دست بردارنبودمو رجز میخوندم...تا اینکه حداقل یکیشون بشه "حر"و برگرده..

لشکر پیاده نظام یهو بهم حمله کردنو منو به شهادت رسوندن..بعله مام اسمونی شدیم..

شاه اسماعیل صفوی وقتی به کربلا مشرف میشه دستور میده قبرمنو نبش کنن.

فک کنم قرن دهم بود..وقتی که قبر منو میشکافن جسدم خونی و زخمام تازه بود.

.سرم جای ضربت شمشیر بود،یه دستمالم رو سرم بسته شده بود..چون شاه اسماعیل از ماجرای دستمال باخبر بود(دستمال متعلق به امام حسین بود)،دستمالو باز می کنه ،خون فواره میزنه...تموم قبرم پر خون شده بود..وقتی بایه دستمال دیگه سرمو بستن..خونم بند نیومده بود تا اینکه همون دستمالو بستنو خون بند اومد..

 

شاه اسماعیل هم یه تیکه ازاون دستمالو برداشت و دستور داد که برای من یه بارگاه باشکوه درست کنن...

حر ،نبوده حر به لطفش حرشده..

بوده اب،الوده اما کر شده

دید از پا تا به سر عیبم به عین

کرد،از پا تا به سر حسنم ،حسین

هرکه بر این داستان باشد سرش..

عاقبت برخیر گردد اخرش

هر محبی را که او محبوب شد،

هر بدی هم داشت اخر خوب شد

 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین و علی الارواح التی حلت بفناعک..

 

التماس دعا ..

یاعلی.

"خلیلی"

  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی