قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

علمدار کربلا

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ


بسم رب الحسین

 

قرارعاشقی▪ویژه محرمشب 9

دلدادگی بایاران و فرزندان امام حسین (ع)

سلام علیکم به همه ی رفقای قرارعاشقی

 

من عباس بن علی(ع) هستم....اره به من میگن علمدار کرب وبلا... قمر بنی هاشم..

میدونید چرا بهم میگن قمر بنی هاشم..؟؟چون چهره ای زیبا و قامتی رشید و شجاعتی کم نظیر داشتم..

امشب میخوام راجع به اینکه چطور اسمونی شدم؛ براتون بگم.

چون اوازه شجاعت و دلاوری هام ،همه جا پیچیده بود،دشمن میخواست منو از صف لشکریان امام حسین جدا کنه...

بخاطر نسبتی که مادرم با شمر داشت؛برامنو داداشیام امان نامه اوردن▪شمر وقتی رسید به اردوگاه ما ؛منو داداشیامو صدا کرد..هیچ کدوممون جواب ندادیمو سکوت کردیم..اباعبدالله گفتپاسخش رو بدید؛

منو داداشیام به طرف شمر رفتیم و بهش گفتیم؛خدا تو و امان نامه تو رو لعنت کنه..به ما امان میدی اما به پسر رسول خدا نه..شمر هم وقتی دید ما تو تصمیممون جدی هستیم برگشت..🍁

 

تو حادثه ی کربلا من ۳۴ساله م بود.

تو روز عاشورا بعد اینکه 3تا از داداشیام اسمونی شدن، رفتم پیش ابا عبدالله،گفتم داداشی ،بچه ها تشنه هستن، اجازه بده برم براشون اب بیارم..

با چند نفر راهی فرات شدیم..

 

وقتی به فرات رسیدم...

 

عقل گفتش تشنه کامی نوش کن؛

عشق گفتش بهر غیرت جوش کن؛

 

اب گفتش برای صفای من نگر

قلب گفتش در وفای من نگر

 

عافیت گفتش کف ابی بنوش

عاطفت گفتش که چشم از وی بپوش

 

تشنگی گفتش تو را سازم هلاک

رستگی گفتش از مردن چه باک.

 

 

کنار شط فرات یاد بچه ها و کسایی که تو خیمه بودن افتادم...بی معرفتی بود من اینجا خودمو سیراب می کردمو بچه ها و افراد تو خیمه تشنه باشن...

 

به احترام اونا اب نخوردم..

 

 

وقتی که مشکو پر اب کردم..نانجیبا فراتو محاصره کردن▪

 

مام باهاشون درگیر شدیم..

 

مشک ابو به دست راستم گرفتمو بهشون حمله کردیم...

یهو دیدم یه نانجیبی با شمشیر داره میاد سمتمون..شمشیرو به دست راستم زدو دستم همراه مشک اب افتاد رو زمین

 

افتادم زمین ،باید اب به خیمه ها می رسوندم..با دست چپم مشکو برداشتمو بلند شدم..تموم تنم تیر بارون بود..یهو یه نانجیبی بهم حمله کردو دست چپمو هم قطع کرد..

روی برگشتن به خیمه رو نداشتم..

 

بچه ها تشنه بودن...اگه بدون اب بر میگشتم نمیدونستم جواب رقیه ۳ساله..که میگف عمو اب میخوام،تشنمه؛رو چی بدم..

چاره ای جز این نداشتم ،با دهانم مشکو برداشتمو راهی خیمه ها شدم...

همین حین؛عمرسعد دستورداد ؛تیر بارونش کنید..🍁

همین حین بود؛یه عمود اهنین به فرق سرم زدن اسمونی شدم..🍂من دلم تو خیمه بود..که همه تشنه بودن..مخصوصا برای بچه ها سوختم...که خوشحال بودن از اینکه داشتم میرفتم براشون اب بیارم...

کس پیش تو دم ز زورو بازو نزند

کو انکه برابر تو زانو نزند..

لب تشنه زعلقمه گذشتی..اری

دریا که به رود خانه رو نزند.

"احمد واعظی"

 

وقتی که اباعبدالله بر بالینم حاضرشد،گفتالان دیگه کمرم شکست...

داداشی دست من اگه بود..تا اخرش کنارت میموندم...

شب اخر که به خیمه سخن از اب افتاد

دل عباس ،زغیرت به تبو تاب افتاد؛

جرعه ای اب ننوشید ولی در عوضش؛

دهن عالمی از غیرت او اب افتاد..

 

منو همونجایی که اسمونی شدم  به خاک سپردن...براهمینم بین حرم منو اقا ابا عبدالله فاصله هست..

 

امیدوارم یه روزی همتون به زیارتم بیاید..

 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین(ع)

 

عزاداریتون مقبول درگاه حق

 

حق یارتون

 

"خلیلی"


  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی