قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

خاطرات جنوب

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بسم رب الشهدا🌹

 

خاطرات جنوب😇

 

اسفند۱۳۹۲

 

ساعت 🕜 ۱۳۰نصف شب بود از زیر قران رد شدیم و سوار اتوبوسا شدیمو راهی مناطق عملیاتی جنوب شدیم...جایی که تا حالا ندیده بودمش و اونجا رو فقط به اسم شلمچه میشناختم..ولی خیلی دلم میخواست برمو اون مناطق رو ببینم..

اتوبوس حرکت کرد،همه خواب بودیم..یهو یه صدای مداحی خیلی قشنگی میومد

🍁شهدا شرمنده ایم شهدا شرمنده ایم🍁

بهم ارامش میداد،خیلی حس خوبی داشتم😊

ولی حیف..😔

 منی که با شهدا هیچ اشنایی نداشتم،نمیتونستم این مداحی رو درک کنم.😔

ولی برام دل نشین بود😍...جالبش اینجابود ؛باخودم میگفتم🤔 منکه کاری نکردم..چرا بگم شرمنده ام😥 ؛که مداحه اخر مداحی گفتشرمنده نیستی نگوهااا...

منم گفتم چه خوب😍 نمیگم..

 

تو راه برا اینکه حوصلمون سر نره،بازی چرا و زیرا کردیم(سمت راست اتوبوس تو کاغذ یه سوال می نوشتن،سمت چپ اتوبوس تو کاغذ جواب مینوشتن)

حین خوندن چراها و زیراها به ترتیب بودن،که یهویی یه چرا اومد ؛

🌸نوشته بود...(چرا اومدیم جنوب)؟؟؟

جواب زیرا هم بود..(چون شهدا طلبیدن)🌸

خلااصه رسیدیم دانیال نبی؛بهمون گفتن هرکی اولین باره که اومده اینجا،دعا کنه دعاش مستجاب میشه..مام خیلی خوشحالم شدیم😍..نیس که اولین بارمون بود تا دلمون خواست دعا کردیم.


این هم حرم دانیال نبی،تو شب خیلیی قشنگ بود...بارون هم نم نم می بارید.


 

 

🍀فتح المبین؛

 

رمز؛یازهرا(س)

 

شهید محمدصادق جاویدی😍

دوستی با شهدا🌹

 

صبح 20اسفند راهی فتح المبین شدیم...چون شب قبلش بارون باریده بود،منطقه گل بود..

نشستیم رو زمین راوی کلی از منطقه برامون گفت که رسید به محمدصادق جاویدی

ازش یه خاطره تعریف کرد؛براتون میگم..

این اقا محمدصادق ما اون موقع ۱۶ساله ش بود،یه روزی رفت پیش فرمانده بهش گفتمیشه وقتی منم شهید شدم برامنم مثه شهدای دیگه مراسم بگیرید؟؟گفتن چرا پسرم ؟

محمدصادق حین اینکه پاهاشو تکون میداد،برگشت گفت..عاااخهه..عاااخهه ..من وقتی خیلی کوچولو بودم؛ پدرو مادرمو تو یه حادثه رانندگی از دست دادم،منو ابجیو داداشمم تو پرورشگاه بزرگ شدیم😭😭دلم شکست

از اون لحظه به بعد اقا محمد صادق ما شد داداش بزرگتره ما..

عااخههه بهمون میگفتن باید باشهدا دوست بشیم😍

 

من موندمو یه فتح المبین و یه داداش محمدصادق😍

 

 

🍁مکه برای شما،فکه برای من🌷

 

رسیدیم فکه؛برام جالب بود همه کفشاشونو در میاوردنو میرفتن

داشتم به این موضوع فک میکردم🤔 که یهو برگشتم سمت یه صدایی😇میگفت بفرما شربت🍹😄

 رسیدیم به جایی که قتلگاه ۱۲۰شهید بود،جایی که اخرین نوشته ای📩 که پیدا شد از اونجا این بود(۵روز است که تحمل کردیم اسارت را ...گرسنه ،تشنه...😔)

 

نماز ظهرو عصرمونو به جماعت خوندیم رو رمل های فکه...

رمل هایی که وقتی روش دست میکشی با دلت بازی میکنه...😭

 


منی که از خاکی شدن بدم میومد؛اما اونجا خاکی شدنو دوست داشتم...چادرم..که ۱سال نشده بود سرم کرده بودم...شده بودم یه خانم چادری..همش خاکی شده بود...ولی برام مهم نبود..

 

🌷هویزه🌷

 

شهید علم الهدی

شهید حاتمی

 

عصر اون روز رفتیم هویزه...وایییییی نمیدونین چه حس و حال خوبی داشت😍

 

رفتیم بالاسر شهدا فاتحه ای بخونیم...دیدم همه کنار قبر شهید حاتمی و علم الهدی جمع شدن😳😳..نمیدونین چقد زار میزدنو گریه میکردن...خیلی تعجب کرده بودم

بعدها متوجه شدم ؛ اون ۲تا شهیدبزرگوار  حاجت میدن😊😂

🌹اروندکنار🌹

۲1اسفند۹۲

اروندکنار

 

۶۰۰کیلومتر با کربلا فاصله داشتیم😭

میگفتن؛تو اروندکنار خیلی بادای شدیدی میوزه ،راستم میگفتنااا  .خیلی باد تندی میوزید تنها کاری که میتونستم انجام بدم ؛این بود که سفت چادرمو نگهدارم تا باد باخودش نبرتش...😰

 

🌷شلمچه🌷

 

بوی چادر خاکی مادرم زهرا را می دهد🌹

رسیدیم شلمچه...همونجایی که خیلی دلم میخواست ببینمش😍

غروب شلمچه؛زیارت ال یاسین،نماز جماعت😭 چادرخاکی ، یادش بخیر😭

 

شلمچه یعنی زمینو اسمونو فقط خدا..

شلمچه یعنی اینکه خالص بشیم تا برسیم به خدا..😍

 

تو شلمچه خیلی ادم به خدا نزدیک میشه....

🍁شلمچه سرزمین عشقو ایمان...😭

 

🌹طلاییه...

 

چون شب قبلش بارون میبارید امکانش نبود بریم اونجا...مام حسرت به دل موندیم😭😭

 

ولی اینو یادمه..به طلاییه چون گنبدش طلایی بود میگفتن طلاییه😍🌹

 

میگن افتاب در طلاییه طول می کند و در شلمچه غروب می کند.


🌷پادگان محمودوند🌷

 

 عهد با شهدا🍁

 

جایی بود که شهدای تازه تفحص شده رو می اوردن...یه چن روزی اونجا میموند بعد میفرستادن شهرشون...خیلی از اون شهدام گمنام بودن😭😭

 

اونجا بود که باهاشون عهد بستم.😍.

 

🌹دوکوهه🌹

 

یه حس خیلی خوب...یه حس ارامش عجیییییب...وایییی خدای من چقد این حالمو دوست دااارم😍🌹🌹

 

وقتیکه برگشتیم؛مغنه م اومد جلوتر،استین مانتومو کشیدم پایین تر،سفت چادرمو چسبیدم...

 

🌹شدم مدافع چادر زینب🌹

 

ازاون سفر،داداش محمدصادقمو هم با خودم اوردم،شد محرم اصرارمن...

سلااام داداشی...شبای جمعه کربلا میری مارو یادت نره...😔😔😭

 

 

اول سفر میگفتم من شرمنده شهدا نیستم؛اخه چرا باید شرمندشون باشم..؟؟!

ولی الان میگم...شهدااااا شرمندتوووونم...😭😭

 

🌷ای شهدا دلای ما تنگه برااتون 😢😢

 

💞اللهم الرزقنا شهادته فی سبیلک


خلیلی💞

  • سرباز گمنام

نظرات  (۱)

با سلام من ماهاست که دنبال چنین جایی بودم که قرار عاشقی ها رو یکجا داشته باشه چند وقتیه یه بنده خدایی تو تلگرام میزاشتند ولی دوست داشتم یه جا داشته باشمشون این بود که داشتم تو وبلاگم جمعشون میکردم ولی امروز که اینجا رو دیدم میخوام وبلاگم و تعطیل کنم خیلی کار خوبی کردین خدا شاهده من همیشه دوست داشتم برا شهدا همچین کاری بکنم ولی نمیدونستم از کجا زندگی نامه اشون رو پیدا کنم

پاسخ:
سلام.متشکرم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی