قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

شهید محمدرضا جلالی

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ

سلام ✋✋

یه سلام ویژه خدمت همه عاشقا🌹🌹

امشب میخوام دلتونو صفا بدم و  یه نوای ملکوتی رو تو صحن دلتون بیارم که از بهشت برامون حرف میزنه.

از یه حنجره که همیشه ازش گل🌹🌹 در میومد.

🌹گل عشق🌹

آره گل عشق.

🌸<< عشق به ابا عبدالله الحسین ع و سلاله پاک حضرت زهرا س.>>🌸

دلم میخواد خودشون با اون صدای گرمشون که همیشه تو گوشها موندگاره برامون صحبت کنن🎤

با سلام به ساحت مقدس ذریه ی پاک فاطمه زهرا س حضرت بقیه الله الاعظم ع💐💐

سلام عزیزای دلم

من محمدرضا هستم .محمد رضا جلالی.

محمدرضایی که با صداش 🎤 خیلیا رو تو عالم ملکوت 🌟مهمون اباعبدالله ع کرده بود.

سال 59 و روز 15 اسفند تو تبریز، شهر عاشقای خالص امام حسین ع به دنیا اومدم( ده روز دیگه هم تولدمه ها🎂)

تو تموم دوران بچگیم همیشه با جون و دل تو مسجد و هیاتای عزاداری اهل بیت ع🌷🌷 بودم.خب دیگه دله دیگه😉😉

از شما چه پنهون 😉😉 به رشته حقوق علاقه خاصی داشتم.این بود که گفتم آقا من بااااید تمام تلاشمو بکنم تا بتونم تو رشته ای که دوست دارم درس 📃 بخونم.

شما بگین ، بعد فردا خدا گوشمو ☺نمیگیره که آقا محمدرضای گل 🌸 تو که معدن استعداد و اراده بودی چرا تلاش نکردی؟؟

البته بگما خداییش همیشه دلم میخواست کارام فقط برای خدا🍀 باشه ( ریا نباشه😉😉)

از دانشگاه🏢 فارغ التحصیل 📜شده بودم که تو سال 85 خونواده تصمیم گرفتن واسم آستین بالا بزنن🙈🙈

با اجازتون رفتیم خواستگاری یه دختر خانم پاک و مثل دسته گل 💐💐 که یکی از آشناها معرفی کرده بودن.

 انقدر محجوب بودم که همه میگفتن تو خواستگاری از خجالت صورتت گل انداخته بود😊  .

راستی بگم حاج خانم ما هم مثل من حقوق میخوندن ولی هنوز دانشجو بودن.

گفتم بهتون که خیلی فعالیت‌ ها و مجالس مذهبی رو دوست داشتم.وقتیم ازدواج کردم نه تنها این فعالیتام کم نشد بلکه همسرم رو هم همیشه تو این محفلا میبردم. عشقه دیگه.چه کارش میتونستم بکنم.

آدم باید حقو بگه.خدا به من خیلیییی لطف کرده بود. یکیش لیاقت مداحی کردن🎼 برا اهل بیت ع هستش.

همیشه با جون و دل سعی میکردم این صدای روحانی رو خرج شیرینی و رونق مجلسای اهل بیت ع 🌟 کنم.

از تلاوت  قرآنم که نگوو🌹🌹.همه عاشقش بودن.محال بود تو مجلسی باشم و اون مجلس رو آکنده از عطر کلام خدا 🌼🌺 نکنم.اونم به بهترین نحوش.

بعد ازدواجمون تو سپاه ( تو جرگه عاشقا🌷🌷) استخدام شدم .

یه سال از زندگی مشترکمون گذشته بود که خدا یه قند کوچولو تو چایی زندگیمون انداخت😊😊 تا شیرین تر از اونی که بود بشه.آره خدا فاطمه خانم قند عسل رو بهمون هدیه داد ( دختر عشششق باباشه)

یه کم بعد من و حاج خانم هر دومون تصمیم گرفتیم مدرک کارشناسی ارشدمون رو هم بگیریم.پس یه یا علی با هم گفتیم و دو سال بعد هر دومون سربلند از دانشگاه فارغ التحصیل شدیم.من شدم استاد دانشگاه😊😊😊 و حاج خانمم تو اداره امور مالیاتی 🏤مشغول شدن.

اما جدای از اون معمولا تو مراسما و مناسبتای سطح شهر اجرا 🎤داشتم و حتی تو برنامه های عملیات روانی و جنگ نرم هم فعالیت میکردم.🎗

خودمونیم هااا خیلی کار درست بودم.نه؟(خب دیگه روابط عمومی بالا و تبهر تو قرایت و مداحی این چیزا رو هم داره😉)

 

من و حاج خانم خیلیی زیارت رو دوست داشتیم و از شما چه پنهون محال بود سالی دو بار پابوس آقا امام رضا ع 🌹نریم.

تا اینکه امسال یه فرصت طلایی پیش اومد.یکی از کبوترای🕊 بازمانده ی جبهه ها میخواست بره مکه🕋 و به من پیشنهاد داد که به عنوان همراه میتونم باهاش برم. من سر از پا نمیشناختم.آخه برا یه عاشق چی بهتر از این.

با حاج خانم هم یه مشورتی کردم و وقتی دیدم ایشونم راضی هستن دلمو جلوتر از خودم راهی حریم قدسی کردم🏃.

دلم براتون بگه از لحظه خداحافظی تو فرودگاه.

یه سمت دلم کبوتر🕊 شوق ، عاشقونه پر می کشید و منتظر این بود که ببرمش حرم نبوی 🌹🌹🌹و یه سمت دیگه ی دلم فاطمه کوچولو، عزیز دل بابا💞، و خانم گلم و آقا مصطفی 👼بود که تازه چهار ماه بود خدا بهمون هدیه داده بود.

این اون لحظه ای بود که میگن بهترین و نادرترین حس آدمی رو میشه دید.خندیدن در حال اشک ریختن😃😭 .اشک گوشه چشمم جا خوش کرده بود😭 و لبخند از رو لبام پاک نمیشد😊

دختر کوچولوی بابا رو میدیدم که چشای خوشگلش 👀 قرمز شده ولی اشکی نمیومد (شاید دلش نمیومده بابا جونش با دیدن اشکش دلش بگیره🌷) اما بعدی که رفتم حاج خانم از خونه زنگ زد و گفت که فاطمه عکستو بغل گرفته 💕و یه دل سیر گریه کرده😭. ( فک کنم خدا یواشکی دم گوشش گفته بود خانم خانما باباییت👮 رو میخام ببرم پیش خودم.میخام تو بهشت اعلی🌟 مهمون همیشگی سفره من باشه)

اونجا که بودم همش لحظه هایی که به عنوان یاور دستای بریده حضرت عباس ع🌹 جزء مدافعان حرم حضرت زینب س🌷 میجنگیدم 🔫مثل یه فیلم زیبا از جلوی چشمم رد میشد.

روز عرفه جاتون خیلی خالی بود🍀🍀.حال و هوای خیلی قشنگی💫 داشتم.

براتون از اون شب بگم.از شب عید قربان.عید قربانی که قربونیای خیلی عزیزی داشت😔.

اون روز تلفنا 📱خوب خط نمیداد و فقط میتونستم با حاج خانم چت کنم ( با خودتون میگین چقدر از حاج خانم میگه😊.آخه از یه کسی که عاشق واقعی همسرشه️💛 چه انتظار دیگه ای دارین)

یه عکس واسش فرستادم حدود ساعتای 8 و 20ودقیقه، یکیم دقیقا 8 و 59 دقیقه.تو عکس دوم معلوم بود که حسااابی خسته😔 و به هم ریخته ام.

تا 9 و 20 دقیقه گوشیم 📱پیشم بود و با حاج خانم در ارتباط بودم ولی خدا مقدر کرده بود که این ساعت بشه ساعت عروج🕊🌹 عاشقانه ی مداح اهل بیت به سمت قصر آرزوهاش یعنی حرم امیر المومنین ع 🌸تو عالم ملکوت و بشه مقیم مهمون شهد ناب از حوض کوثر.😊

 

بعد پروازم به ملکوت همیشه و هر لحظه پیش حاج خانم و بچه ها 👩👩👦بودم. میدیدمشون و مطمینم اونام حضور منو حس میکردن.

حاج خانمو میدیدم که با هر زنگ تلفنی تو دلش برق امید🌟 زنده میشد و میگفت شاید خبری از نیمه ی سفر کرده ی زندگیم بیاد😔.

 

راست و حسینیش منم تو این لحظه ها که میدیمش با یه لبخند آسمونی 💫از خدا براش صبر و بهترین ها رو ارزو میکردم

خلاصه بعد از دوازده روز تصمیم گرفتم که پلاک عشق رو🌹، رو کنم  و بدنم شناسایی شد.

🍁🍁خودتون قضاوت کنید که چی به حاج خانم گذشت و چطور فاطمه خانمم عشق بابا رو قانع کرد که :

💐این سفر را مقصدی جز محضر دلدار نیست

عاشقان را مامنی جز دره ی عیار نیست💐

 

✨✨التماس دعای عاشقانه جهت فرج حضرت بقیه الله العظمی عج به نیابت از شهدا✨✨

محمدزاده

  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی