شهید سعید احمدی اصل
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
💞قرارعاشقی💞
امشب با یه مهمونی دیگه درخدمت شما رفقای قرارعاشقی هستیم😍✋
سلاااام رفقا✋😊 من سعیدم😍 سعید احمدی اصل..مهمون امشب قرارعاشقی❤️❤️
قبل اینکه به دنیا بیام ،باباییم یکیو تو خواب میبینه که بهش مژده به دنیا اومدن منو میده 💚و اون شخص به باباییم میگه اسم سعیدو براش انتخاب کنید..
منظورش به من بوداااا😉
بااینکه سنم کم بود شروع کردم به حفظ قران🌸 خب اوایلش خیلی برام سخت بود😥
اما بالاخره تونستم جزء۲۹ و ۳۰ رو حفظ کنم...😍✋
داداش علی م خیلی مارو دوست می داشت❤️💚 همینم باعث شد رابطه مون محکم شه..خیلیم تحت تاثیرش بودم..😊
بعلهههه... داداش سعید ما دارن کم لطفی می کننااااا😒...اصلا خودم ازشون میگم..😊🌸
این داداش سعید ما...نمازشون قضا نمیشد😶 ینی اول وقت نمازشو میخوند😋 حالا اگه من بودم میگفتم بی خیال کی حوصلشو داره نمازو اول وقت بخونه ...!!😐 وقت زیااااده براخوندن اصلا چرا الان که جوونم بخونم پیرشدم همشو باهم میخونم.....😒 اییییییی این شیطاااان چقد خوب به ادما امید واهی میده😰
داداشی ما همیشه هم دایم الوضوبود😇
اصلانم مغرور نبود...با اونایی که از خودش کوچولوتر بودن مهربون بود❤️❤️ وبه اونایی که از خودش بزرگتر بودن احترام میذاشت.☺️
عید فطر بود🌹 ..
چون سفارش شده توعید باس دیدن اقوام بریم🌸🌸
..مام باخونواده اماده شدیم بریم...از اونجایی که وضع مالی بابام تو اون سال خوب نبود،😥 هرکی یه چیزی پوشید(کفش..دمپایی👞👡👟)و اماده رفتن شد...اما من که اومدم یه چی بپوشم پام ،دیدم هیچی نی😪
چون راضی بودم به رضای خدا،پابرهنه رفتم عید دیدنی😊😍
🔰بعلههههه بچه شیعه باس،همیشه راضی به رضای خدا باشه💞
دوره ی اول تا سوم ابتداییمو تو یه روستاملاثانی که ۷کیلومتر بااهواز فاصله داشت، گذروندم..
یه دوچرخه🚲 فونیکس شماره ۲۸داشتیم که منو داداش علی م برای رفتن به مدرسه ازش استفاده میکردیم🍂🍂
خب دوچرخه 🚲 هم براهمون بزرگ بود😰 ولی مجبوربودیم...
اومدیم ۲تایی (ینی منوداداش علی م) یه فکری کردیم💬💬😊
اونم این بودکه..
تو راه مدرسه تا یه جایی رو من با دوچرخه🚲 برم داداش علی م پشت سرم بیاد.تا یه جای دیگه داداش علی با دوچرخه بیاد ومنم پیاده😰 تو راه چند بار این کارو تکرار می کردیم..👌
گاهی وقتام دیر میرسیدیم به مدرسه چوب دستی میخوردیم...اییییی😫😫
اما زمستونااا تا حدودی وضع به همین منوال گذشت...ولی خیلی شرایط سخت بود😰..
باد ⚡️ بارون☔️⚡️☁️
تا اینکه پدرم با یکی از اشناهامون که تو اون روستابود صحبت کرد،دستش درد نکنه😍 قرارشد روزای باروونی☔️ اونجا بمونیم..
دوره ابتدایی و راهنماییمون به خوبی گذشت..😊🌸
وارد دوره ی دبیرستان که شدیم، جنگ نابرابر شروع شد🔫👦🔫😣🔫😶
باشروع جنگ ،خط حق و باطل و اسلام و کفرهم مشخص شده بودو مام به دستور امام خمینی(ره)🍂💗 لبیک گفتیمو راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شدیم😋🔫🔫
۵دیماه سال ۶۵بود که تو عملیات کربلای ۴به دشمن هجوم برده بودیم..🔫💣🔫💣
تو ساعات⏰ اولیه عملیات،مورد اصابت گلوله اسلحه فلامینگو قرار میگیرمو ۲تا پام🏃 از بدنم جدا میشهه😰😢😫😩
رزمنده ها متوجه من شدنو منم بهشون گفتم..بریدمنو اینجا تنها بذارید..😔
یه چن ساعتی گذشتو بعدشم 💜اسمونی شدم💜😍
بله داداش سعید ما یه چیزیو این وسط جا انداختن،اونم این بود ..عملیات اون شب نیمه کاره رها شد😔 وقتی جنازه داداش سعیدو پیدا کردن ..،دیدن هر۲پاش قطع شده😔😔 بغضشون گرفت😢 یهو دیدن دهنش پرگله..میدونید دلیلش چی بود...!؟
دلیلش این بود؛که ناله نکنه و عملیات لو نره.😢😭😭 حالا اگه من جاش بودم ،جیغو دادم رو هوا می رفت😔😔
بعد ۱۰سال ینی سال۷۵گروه تفحص جسد داداش سعیدو پیدا می کنن با ۲پای قطع شده و دهانی پر از گل😭✋😔🌸
شهدا شرمنده ایم...😭😭🌸
جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و
امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید.
"خلیلی🌸🌸
- ۹۴/۰۸/۰۹