شهیدعلی تجلایی
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
قرار عاشقی...💌
امشب مهمان💌 شهید علی تجلایی خواهیم بود، بسیار کوتاه صحبت میکنیم راجع به این عزیز، چرا که ابعاد شخصیتی این شهدا قطعا قابل بیان نیستند🌹🌹🌹
سلام بزرگواران✋🌸
بنده علی تجلایی 😇در خدمتتون خواهم بود، بچه تبریزم،دیپلم ریاضی گرفتم.😌
بعد پیروزی انقلاب رفتم و عضو سپاه شدم. 😊
کل آموزش نظامی من 15 روز بود با مربی گری محسن چریک. قدم از قدم که برمیداشتم تیری زیر پایم خالی میشد...😣 حقا که چریک بود.😁
همیشه سعی میکردم وقتی مربی آموزشی بچه ها میشدم نهایت سختگیری ها رو انجام بدم😁😊، چون اگه یه قطره از خون بچه ها بخاطر ضعف آموزشی ریخته میشد من مسیول بودم.😢
انقدر سختگیری کرده بودم 😉که بچه ها بهم میگفتن "علی رگبار "😁
این سختگیری فرقی نداشت برای آشنا یا غیر یکسان بود، 😀پدرم👨 هم برای آموزش اومده بود اما...
من همان علی رگبار بودم،👦😇
پدرم را که در حال سینه خیز رفتن میدیدم..... دلم خون میشد😔🌹
بعد جبهه کردستان مدتی رفتم افغانستان برای آموزش مجاهدین افغانی چهار ماه بعد راهی کشور شدیم چرا که جنگ ایران و عراق شروع شده بود.💣💣مسیولیت های مختلفی داشتم که میدونم شاید خارج از حوصله شما باشه، 😐برای همین میرم سراغ اصل کاری...😄❤️🌹
29 بهمن سال 63 بود، همسرم❤️ رو کشیدم یه گوشه و قسمش دادم که حلالم کنه🙏😢، بهش گفتم که دارم میرم پیش خدا،❤️🌹 مطمین بودم که برنمیگردم...
دوس نداشتم پیکرم برگردد،😓 نمیخواستم پیکرم حتی یک وجب از خاک رو اشغال کنه...
میدونستم که اگه جنازم برمیگشت زایرا لطف میکردند و اول میومدن زیارت بنده☺️ برای همین به خانواده گفتم اگه پیکرم برگشت یه تیکه سنگ برای شناسایی خودتون بذارید ولاغیر😬
آخرین عملیات که شرکت کردم، 💣با اینکه سمت فرماندهی عملیات قرارگاه خاتم الانبیا بودم 😊اما دوسداشتم مثل بقیه بسیجی ها بجنگم،😙
برای همین در سمت یک بیسیمچی📱 راهی خط مقدم شدم. عملیات توی هور العظیم بود،🌄
با بچه های اصغر (اصغر قصاب عبداللهی) قرار شد جاده بصره _العماره رو تصرف کنیم.🙌
اینم بنده و اصغر قصاب 👆😊😊
شب بعد از صحبت های اصغر برای بچه ها صحبت کردم، :امشب مثل همه شب ها نیست🌹. امشب، شب عاشورا را به یاد بیاورید 😔که حسین چگونه بود و یارانش چگونه بودند.🌹.. امشب من هم با شما خواهم رفت و پیشاپیش ستون حرکت خواهم کرد....👦
اصغر خیلی تلاش کرد که برم گرداند 😁اما قبول نکردم همگی با آب دجله وضو گرفتیم😇 و حرکت کردیم🏃
اصغر شهید شد من ماندم و یک لشکر دشمن...😒
تا خاکریز جلویی فقط 15 متر باقی بود و شش نفر نیرو🌹😢
دویدم سمت خاکریز جلویی یک لحظه سرم را بلند کردم که یکدفعه...❤️🌹
یه تیر داغ نشست روی قلبم...❤️
اون لحظه یاد این جمله خودم افتادم...📝
: با قمقمه های خالی حرکت کنید🍶 چون ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب شهید شده است...😔😔❤️🌹
پیکرم هنوز هم برنگشته است.....😇
- ۹۴/۰۹/۲۰