شهید مهدی عزیزی
✨به نام قرار دل های بیقرار✨
سلام عزیزان ✋🌹 🌹
💐💐حکایت غلتیدن مرواریدهای درخشان💫 قافله خون و شهادت🌹🌹 همچنان در جویبار تاریخ از پیش چشمانمان میگذرد و عباس🌸 های بی نام و نشانی که✨ "مدافعان حرم"✨ میخوانندشان ، دست بریده ی خود (از دنیا) را بر گردن صدف🐚 دریای عشق ( مادر شهید) حلقه میکنند و عاشقانه بوسه بر چشمان همیشه منتظر بر درش می زنند.💐💐
سلاح را با دست دل بر دوش میگیرند و چشم ، دوخته در افق سربازی حضرت ولی عصر (عج) پروانه وار گرد خیمه گاه⛺️، تجلی گر غیرت ابالفضلی ع میشوند. 🌹🌹
🍁🌾(آری ، نه این است که روزی به دنبالمان بیایند و بگویند که سربازان حضرت حجت ع به خط شوند. دیریست که بانگ فراخوان زده اند و پرستو ها🕊 در حال نام نویسی اند.نکند جزو غافلین باشیم)🌾🍁
💐نام نور است درخشان به لب آینه ها💐
🌹🌹سلام رفقای گلم✋
اینجا که من هستم بهمون میگن عباس💫 همه یه جورایی با حسرت بهمون نگاه می کنن😊
ولی اونجایی که شما هستین بهم میگفتن 🌸🍂**مهدی**. مهدی عزیزی🍂🌸
تو سال 61 روز اول مهر به دنیا اومدم. (روز اول مدرسه ها اومدم تا از درس 📚 عقب نمونم.آخه درس 🌹شهادت🌹 یه جوریه که اگه عقب بمونی تا آخر عمر حسرتشو میخوری)
🌷 من پسر یه نظامی 👮 خیلی کوشا بودم که تاکید خاصی رو روزی حلال داشت.🌷
🌹تو درسام همیشه شاگرد اول🏅 بودم (آخه همیشه برا رضای خدا ✨ و خوشحالی خونوادم درس میخوندم.)🌹
غیر از اعیاد 🍀🍀همیشه دوست داشتم لباس مشکلی بپوشم (مگه نه اینکه 🌟💫عالم همه دم در سیه از داغ حسین ع است💫🌟).
✨هر چی داشتمو میبخشیدم، همشو هاا. ( ولی راستشو بخوای پیش خدا تو حسابم پس انداز میکردم😉😉)✨
عشقم ❤️امام خامنه ای❤️ بود و اسمشون که میومد چشام ✨برق میزد.
🌹تمام تلاشمو میکردم که احکام و مسایل دینی رو به بهترین شکل بلد باشم.🌹
🌷🌹از ته دلم اعتقاد داشتم که شهدا🌺 زنده اند.حتی یه بار به عکس شهید ابراهیم هادی سلام ✋کردم.دوستم چشاش😳 گرد شد و گفت : یه فاتحه ای، صلواتی ، چیزی...😊 ولی بهش گفتم که ابراهیم زنده است و داره ما رو میبینه.
💚💛عشقم شهدا 🌹 دعای ندبه ی بهشت زهرا س ✨بود.خداییش با شهدا صمیمی بودم و همیشه باهاشون حرف میزدم.هر چی هم ازشون میخواستم نه نمیاوردن توش.💛💚
🌸مامانم میگن : وقتی زبون باز کردی از اولین چیزایی که یاد گرفتی بگی این بود: شهیدم کن...🌹🌹🌹
✨ از گل💐 روی مامانم شرمنده ام 😔 که از جبهه سوریه ،هیچ وقت جز ساک خاکی سربازی، واسش سوغاتی نیاوردم.✨
🌹هممون میدونیم که آبجیا چقدر عاشق😍😍 داداششون هستن.🌹
دقیق یادمه تو آخرین خداحافظی😭 (18 تیر 92)انگشترمو که اسم مبارک سیدالشهدا ع💫✨ روش حک شده بود عاشقانه بوسیدم و به خواهر جونم🌹🌹 یادگاری دادم تا همه پیشش باشم.
😔دلم حرفاشو گوشه ی کتابایی که تو سوریه میخوندم نوشته بود تا برای همیشه یادگار ازش بمونه...😔
دستت رو می بوسم مادر مهربونم🌹
تو این وداع آخری💫 یه راز ناگفتنی بین دل ❤️ من و مامانم بود.هر دو مون میدونستیم که " وقت سفر رسیده" 😉
(مهر مادر✨ رو ببینید که برای دل بچه اش حتی پا رو منتهای آرزوی 💐خودش میذاره )لحظه خداحافظی مادر عزیزم🌹🌹 رفته بود تو اتاق و هر کاری کردیم واسه خداحافظی بیرون نیومد😔😔.تو حیاط که رسیدم بلند صدا زدم 🌸🌸 مامان جون حلالم کن🌸🌸
دیگه طاقت نیاورد و پنجره رو باز کرد و با بغض😞 عجیبی ازم خواست که یه عکس یادگاری بندازم.
🌷بعدش با تمام حسرت نگاه مادر😔😔 به قد و بالای جوون رشیدش راهی دیار عاشقا❤️ شدم و خواسته ام رو که همیشه توی قنوتای طولانی و خاضعانه ام🙏 از خدا آرزو میکردم گرفتم.🌷
✨ آره. درسته. تو روز 11 ام مرداد ماه سال نود و دو در اثر عارضه😉 عشق و وفا و غیرت و مردونگی با شهادت به جمع 🌹🌹اعلی علیین🌹🌹 پیوستم.
خدایا مپسند که پرواز دسته قوها را با حسرت از حصار خاکی زمین نظاره گر باشیم و ما را نیز جزو شهدا قبول بفرما...🌹🌹🌹قرار عاشقی🌹🌹🌹
محمدزاده
- ۹۴/۱۲/۱۳