شهید محمدرضا جلالی
سلام ✋✋
یه سلام ویژه خدمت همه عاشقا🌹🌹
امشب میخوام دلتونو صفا بدم و یه نوای ملکوتی ✨ رو تو صحن دلتون بیارم که از بهشت برامون حرف میزنه.
از یه حنجره که همیشه ازش گل🌹🌹 در میومد.
🌹✨گل عشق🌹✨
آره گل عشق.
🌸<< عشق به ابا عبدالله الحسین ع و سلاله پاک حضرت زهرا س.>>🌸
دلم میخواد خودشون با اون صدای گرمشون که همیشه تو گوشها موندگاره برامون صحبت کنن🎤
با سلام به ساحت مقدس ذریه ی پاک فاطمه زهرا س حضرت بقیه الله الاعظم ع💐💐
سلام عزیزای دلم✋
من محمدرضا هستم .محمد رضا جلالی.
محمدرضایی که با صداش 🎤 خیلیا رو تو عالم ملکوت 🌟مهمون اباعبدالله ع کرده بود.
سال 59 و روز 15 اسفند تو تبریز، شهر عاشقای خالص امام حسین ع به دنیا اومدم( ده روز دیگه هم تولدمه ها🎂)
تو تموم دوران بچگیم همیشه با جون و دل تو مسجد و هیاتای عزاداری اهل بیت ع🌷🌷 بودم.خب دیگه دله دیگه😉😉
از شما چه پنهون 😉😉 به رشته حقوق علاقه خاصی داشتم.این بود که گفتم آقا من بااااید تمام تلاشمو بکنم تا بتونم تو رشته ای که دوست دارم درس 📃 بخونم.
شما بگین ، بعد فردا خدا گوشمو ☺️نمیگیره که آقا محمدرضای گل 🌸 تو که معدن استعداد و اراده بودی چرا تلاش نکردی؟؟
البته بگما خداییش همیشه دلم میخواست کارام فقط برای خدا🍀 باشه ( ریا نباشه😉😉)
از دانشگاه🏢 فارغ التحصیل 📜شده بودم که تو سال 85 خونواده تصمیم گرفتن واسم آستین بالا بزنن🙈🙈
با اجازتون رفتیم خواستگاری یه دختر خانم پاک و مثل دسته گل 💐💐 که یکی از آشناها معرفی کرده بودن.
انقدر محجوب بودم که همه میگفتن تو خواستگاری از خجالت صورتت گل انداخته بود😊 .
راستی بگم حاج خانم ما هم مثل من حقوق میخوندن ولی هنوز دانشجو بودن.
گفتم بهتون که خیلی فعالیت ها و مجالس مذهبی ✨رو دوست داشتم.وقتیم ازدواج کردم نه تنها این فعالیتام کم نشد بلکه همسرم رو هم همیشه تو این محفلا میبردم. عشقه دیگه❤️❤️.چه کارش میتونستم بکنم.
آدم باید حقو بگه.خدا به من خیلیییی لطف کرده بود. یکیش لیاقت مداحی کردن🎼 برا اهل بیت ع هستش.
همیشه با جون و دل❣ سعی میکردم این صدای روحانی رو خرج شیرینی و رونق مجلسای اهل بیت ع 🌟 کنم.
از تلاوت قرآنم که نگوو🌹🌹.همه عاشقش بودن.محال بود تو مجلسی باشم و اون مجلس رو آکنده از عطر کلام خدا 🌼🌺 نکنم.اونم به بهترین نحوش.
بعد ازدواجمون تو سپاه ( تو جرگه عاشقا🌷🌷) استخدام شدم .
✨یه سال از زندگی مشترکمون گذشته بود که خدا یه قند کوچولو تو چایی زندگیمون انداخت😊😊 تا شیرین تر از اونی که بود بشه.آره خدا فاطمه خانم قند عسل رو بهمون هدیه داد ( دختر عشششق باباشه)✨
یه کم بعد من و حاج خانم هر دومون تصمیم گرفتیم مدرک کارشناسی ارشدمون رو هم بگیریم.پس یه یا علی با هم گفتیم و دو سال بعد هر دومون سربلند از دانشگاه فارغ التحصیل شدیم.من شدم استاد دانشگاه😊😊😊 و حاج خانمم تو اداره امور مالیاتی 🏤مشغول شدن.
اما جدای از اون معمولا تو مراسما و مناسبتای سطح شهر اجرا 🎤داشتم و حتی تو برنامه های عملیات روانی و جنگ نرم هم فعالیت میکردم.🎗
خودمونیم هااا خیلی کار درست بودم.نه؟(خب دیگه روابط عمومی بالا و تبهر تو قرایت و مداحی این چیزا رو هم داره😉)
من و حاج خانم خیلیی زیارت رو دوست داشتیم و از شما چه پنهون محال بود سالی دو بار پابوس آقا امام رضا ع 🌹نریم.
تا اینکه امسال یه فرصت طلایی ⭐️پیش اومد.یکی از کبوترای🕊 بازمانده ی جبهه ها میخواست بره مکه🕋 و به من پیشنهاد داد که به عنوان همراه میتونم باهاش برم. من سر از پا نمیشناختم.آخه برا یه عاشق ❤️ چی بهتر از این.
با حاج خانم هم یه مشورتی کردم و وقتی دیدم ایشونم راضی هستن دلمو جلوتر از خودم راهی حریم قدسی کردم🏃.
دلم ❤️ براتون بگه از لحظه خداحافظی تو فرودگاه✈️.
یه سمت دلم کبوتر🕊 شوق ، عاشقونه پر می کشید و منتظر این بود که ببرمش حرم نبوی 🌹🌹🌹و یه سمت دیگه ی دلم فاطمه کوچولو، عزیز دل بابا💞، و خانم گلم و آقا مصطفی 👼بود که تازه چهار ماه بود خدا بهمون هدیه داده بود.
✨ این اون لحظه ای بود که میگن بهترین و نادرترین حس آدمی رو میشه دید.خندیدن در حال اشک ریختن😃😭 .اشک گوشه چشمم جا خوش کرده بود😭 و لبخند از رو لبام پاک نمیشد😊
✨دختر کوچولوی بابا رو میدیدم که چشای خوشگلش 👀 قرمز شده ولی اشکی نمیومد (شاید دلش نمیومده بابا جونش با دیدن اشکش دلش بگیره🌷) اما بعدی که رفتم حاج خانم از خونه زنگ زد و گفت که فاطمه عکستو بغل گرفته 💕و یه دل سیر گریه کرده😭. ( فک کنم خدا یواشکی دم گوشش گفته بود خانم خانما باباییت👮 رو میخام ببرم پیش خودم.میخام تو بهشت اعلی✨🌟 مهمون همیشگی سفره من باشه)
✨اونجا که بودم همش لحظه هایی که به عنوان یاور دستای بریده حضرت عباس ع🌹 جزء مدافعان حرم حضرت زینب س🌷 میجنگیدم 🔫مثل یه فیلم زیبا از جلوی چشمم رد میشد.✨
روز عرفه جاتون خیلی خالی بود🍀🍀.حال و هوای خیلی قشنگی💫 داشتم.
براتون از اون شب بگم.از شب عید قربان✨.عید قربانی که قربونیای خیلی عزیزی داشت😔.
اون روز تلفنا 📱خوب خط نمیداد و فقط میتونستم با حاج خانم چت کنم ( با خودتون میگین چقدر از حاج خانم میگه😊.آخه از یه کسی که عاشق واقعی همسرشه❤️💛 چه انتظار دیگه ای دارین)
یه عکس واسش فرستادم حدود ساعتای 8 و 20ودقیقه، یکیم دقیقا 8 و 59 دقیقه.تو عکس دوم معلوم بود که حسااابی خسته😔 و به هم ریخته ام.
تا 9 و 20 دقیقه گوشیم 📱پیشم بود و با حاج خانم در ارتباط بودم ولی خدا مقدر کرده بود که این ساعت⏱ بشه ساعت عروج🕊🌹 عاشقانه ی مداح اهل بیت به سمت قصر آرزوهاش یعنی حرم امیر المومنین ع 🌸تو عالم ملکوت و بشه مقیم مهمون شهد ناب از حوض کوثر.😊
✨بعد پروازم به ملکوت همیشه و هر لحظه پیش حاج خانم و بچه ها 👩👩👦بودم. میدیدمشون و مطمینم اونام حضور منو ❤️حس میکردن.
حاج خانمو میدیدم که با هر زنگ تلفنی تو دلش برق امید🌟 زنده میشد و میگفت شاید خبری از نیمه ی سفر کرده ی زندگیم بیاد😔.
راست و حسینیش منم تو این لحظه ها که میدیمش با یه لبخند آسمونی 💫☁️از خدا براش صبر و بهترین ها رو ارزو میکردم
خلاصه بعد از دوازده روز تصمیم گرفتم که پلاک عشق رو🌹، رو کنم و بدنم شناسایی شد.
🍁🍁خودتون قضاوت کنید که چی به حاج خانم گذشت و چطور فاطمه خانمم عشق بابا رو قانع کرد که :
💐این سفر را مقصدی جز محضر دلدار نیست
عاشقان را مامنی جز دره ی عیار نیست💐
✨✨التماس دعای عاشقانه جهت فرج حضرت بقیه الله العظمی عج به نیابت از شهدا✨✨
محمدزاده
- ۹۴/۱۲/۱۴