قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

شهید حسین نیکزاد

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۲ ب.ظ


خواب دیدم یڪ گردنبند و پلاڪ طلا چشم نواز و بزرگی بهم هدیه دادن .

ڪه تو بیداری هم ندیده بودم.

تعبیرش و پرسیدم

از یک نو رسیده

از تولد یک پسر خلف خبر مےداد.

خوابم تعبیر شد.

دومین فرزندم و اولین پسرم بدنیا اومد.

باباش آقامهدے گفت:  هرکی اسم پسرش و حسین بزاره هروقت صداش ڪنه انگار حضرت زهرا پسرش و صدا میڪنه . دوست دارم اسم پسرم همنام پسر دختر پیغبر باشه رهرو ارباب باشه.

پدرش میرزا بود و خط زیبایـے داشت .

خیلے از سند و نامه و قراردادهای مردم با خط آقا مهدی نوشته مےشد.

خونمون هیچ وقت خالے از دفتر و قلم و ڪتاب نمےشد و همین روز به روز حسین رو بیشتر به ڪتاب و نوشتن علاقه مند میڪرد .


از همون کودڪے راهے مکتب خونه شد و تا مقطع راهنمایے درسش و ادامه داد.


خیلے علاقه داشت بره قم و درس طلبگی بخونه. کار و زندگے و پرستاری از پدرش که در بستر بیمارے بود مانع ادامه تحصیلش شد .


اما هیچ وقت دست از مطالعه و نوشتن بر نمی داشت .


راوی 👨‍🌾: دوست شهید

              خاطره اول


دوستی مان از نگهبانے باغ شروع شد . 

شبها براے سرکشے و امنیـت فانوس به دسـت راهے باغے میشدیم ڪه در همسایگے هم داشتیم. و شیفتے نگهبانے میدادیم.


همیشه با خودش یڪ مفاتیح یا ڪتاب دعایے می آورد داخل ڪیمه ای ڪه ساخته بود می رفت و مشغول دعا و مناجات مےشد.👇

اصلا نمی فهمیدمش همش معترض میشدم که 

_مےآیی نگهبانی یا مراسم دعا؟؟ من به چه اعتمادی بگیرم بخوابم؟

خیلی راحت و با آرامش میگفت : خیــالت راحــت داداش بخواب.

 خواهر شهید : 


یہ روز داداش حسین خستہ و گرسنہ از شالیزار میرسہ خونہ.

تا صداش رو مےشنوم هول و ولا میاد سراغم  ڪہ اے واااےِ من ناهااااار حاضر نیس و داداشم خسته و گرسنه ، حالا چیڪار ڪنم؟؟

حتے شالیزار ڪه می رفتند گاهے ڪتاب عربی آسان با خودش مےبرد و وقت استراحت گوشہ ای مےنشست میخوند و تمرین میڪرد.

گاهے هم با داداش عباس یهوشه از شالیزار می نشستند و مباحثہ میڪردند.

هربارے هم ڪه بابا و مامان بخاطر ڪسالتی که براشون پیش میومد برا درمان می برد تهران یہ پاش بیمارستان بود و یه پاش ڪتابفروشی ها .

ذهنم میاد به ڪمڪم 😊

میرم سراغ تنها چیزی ڪه گرسنگی و تشنگی و از یادش میبره .


📚"کتابهاش"📚


سری میزنم به کتابخونه اش و ڪتابی ڪه می دونستم مشغول مطالعہ اش هست و میزارم جایی ڪه همیشه میشینہ.

سرجاش ڪه میشینہ محو ڪتاب خوندن میشہ تا اینکه غذام با خیال راحت حاضرمیشه.

انقلاب 


خبر رسید یکی از محله ها جلساتی برگزار میشه و روحانی انقلابـے با جسارتے سخنرانے های سیاسی زیبا و انقلابی ایراد میکنه .

با چندتا از دوستان انقلابی پنهانی قرار میزارن و میرن پای جلسه . 

چند وقتی نمیگذره پای این جلسات رو به محل خودمون (ازباران) باز میڪنه و بانے کار میشه.


حاج آقا دشتے براے مدتی مهمان ازباران میشه.


 هم خودش میزبانے میکنه از حاج آقا و هم امینت جلسات رو برقرار میکنه .


از سرجاده ازباران تا حسینیه هر چند قدم یه نفر به نگهبانے می ایسته که رفت و آمد مشکوکے نباشه و خطری سخنران و مستمعین رو تهدید نکنه.


مردم استقبال بـے نظیرے میڪنن و یکی یکی به جمع انقلابیون محله اضافه میشه .

خستگی های شیرین انقلاب و شیرینی پیروزی تمام نشده خبر میرسه مرز ها ناامن شده.


عراق قصد حمله داره.


لباس رزم میپوشه و راهی میشه.

کردستان

پاوه

خورستان 

👨‍🌾  دوست شهید


هرچه بیشتر از رفاقتمان مےگذشت وارد دنیاے عجـیب ترے مےشدم .

رفتــارهـایـش از تمـام آدم هاے دور و برم متفاوت بــود و ڪم ڪم برایم جذاب شد.👇

یه بار باهم بودیم پادگان آموزشے .

بےخوابے به سرم زد شبــها اصلا چشم هایم رو هم نمےرفت .


 تو اون روزا با اون خستگے ها اصلا

فڪرش رو نمےڪردم دیگه اینقــدر حواســش به من باشه.

از حرفش تعجب ڪردم.

نمیتونست بی تفاوت باشه از بےقرارے من بی قرار بود.

اومد کنارم و گفت :  داداش ڪریم بیا بریم جنگل بیرون پادگان بخوابیم.

_جنگل؟؟ اینجا جای گرم و نرم و ول ڪنی بریم جنگل؟ داداش درد من فقط سروصدا نیس بگیر بخواب .

_ اونجا خونه درختی ساختم همه چی آماده اس منم میام ڪه تنها نباشے.

آخه نجار هم بود.

👨‍🌾 دوست شهید


دیگه نگم از خاطرات نجارےش فڪرنکنم اصن از نجارےش درآمدے برا خودش بدست مےآورد. نمیدونم واقعا این چجوری شڪم خونواده اش و سیر مےڪرد با این همه بخشندگے.

همش نرخش ڪمتر از نجارای دیگه بود و هروقت برا هرڪسے نجاری مےڪرد هرچے دادن نمیگفت ڪمه یا فلانے مزدم و نداده یا ...

شاید باورش سخت باشه خصوصا تو این دوره و زمونه اما هرچه میدادند همون مےشد مزدش .

خستگی های شیرین انقلاب و شیرینی پیروزی تمام نشده خبر میرسه مرز ها ناامن شده.


عراق قصد حمله داره.


لباس رزم میپوشه و راهی میشه.

کردستان

پاوه

خورستان

در سرمای استخوان سوز کردستان بر روی خارهای تیز وبرنده و بی رحم چون مغیلان  ڪه برامون همیشه روضه بود ،

خارهایی ڪه همش ما رو یاد حضرت رقیه  و اسارت مینداخت پتویی پارچه ای کیسه ای پهن میڪرد و نیمه های شب به نماز می ایستاد ،

به مناجات و دعا و قرآن.

 قرآن و دعا از دستش رها نمےشد.

مجروح میشه .

تو اون حمله هوایی لعنتی هفت تپه .

وقتے به خونه برگشت ناراحتی غم عجیبی تو دلش بود.

همش مےگفت ایندفعه نزدیک بود شهید بشم😔


اینقدرے ڪه خون ازم رفت فکرنمیکردم زنده بمونم ڪه یک دڪتر از راه میرسه و آمپولی ترزیق میڪنه تا خونریزی بند میاد .

میگفتت دکتر مشغول غذاخوردن بود که تا خبر و بهش دادن دست از غذا ڪشید و اومد سراغم که اگه نمیومد الان من ...


جلو خونرویزیم گرفته شد و ترکش و از فک من درآوردن و بعد چهار روز مرخص شدم.

اوضاع فک اش خیلی ناجور بود نمیتونست حتے درست غذا بخوره و صحبت ڪنه.

با سختے بهش غذا می دادم . 

با این وضع و حالش دیدم داره چیزی مینویسه و هی تکرار میکنه .

چهل و هشتم صفر بود و رحلت پیامبر و شهادت امام حسن ( ع) شعر و نوحه هارو نوشت و بدون توجه به اصرار و مخالفت های ما راهی حسینیه شد و علم عزا رو برافراشت.

دختر شهید


عادت داشتم به تعقیبش


از کودڪی همینطور بودم همیشه نگاهم به بابا بود هرجا می رفت مشغول هرکاری می شد زیر ذره بین نگاه های من بود.


هفت عزیز از روستامون به شهادت رسیدند و مراسم تشییع و تدفین این شهدای عزیز بود.


ڪنار ستونے ایستاده و خیره به هفت شهید در حال تدفین .

از نگاهش حسرت رو خوندم .

میدونستم باز هم تاب موندن نداره و این نگاه عزم رفتن داره.

همیشه ما عید نباید بابا کنارمون باشه؟؟ چرا همش موقع عید یا کار کشاورزی یا ماه رمضون میره جبهه؟؟ 

همینطور گفتم و گفتم و پاگیرش شدم اما ..


مےگفت : این وقتا نیرو کمتره وجبهه به نیرو بیشتری نیاز داره نباید سنگر خالی بمونه

۲۴ بهمن ۶۵ از خواب بیدار میشم و لباس مدرسه ام به تن میکنم.


نگاهم به بابا میفته .

 قبل تر ها موقع رفتن اینقدر دل نارک نبودم .عجیب دلم میگیره.


میرم سمت بابا پاهم و میزارم رو پاهاش و سرم میندازم پایین .

جلوی اشکهام و میگیرم و نمیزارم بغضم بشکنه.


میدونم میخونه تمام حرفای دلم رو تو سکوتم نگام لرزش پاهام رو پاهاش.


میخونم تمام حرفای دلش رو تو نگاش.


حرفای اون روزم دلش و قرص ڪرده میدونه راضی ام میدونه به راهی که میره ایمان دارم و حال الانم فقط حال دلتنگیه .

یه روز بهش گفتم : بابا تو اسم حسین و دارے و ادامه دهنده راه حسینے اما من چی؟؟ نام زهرا رو دارم و ڪاری نڪردم.


گل از گلش میشڪفه . شاید انتظار چنین حرفی و تو اون سن و سال ازم نداشت .


میگفت : خداروشکر زهرای من پس تو آمادگی هر چیزی و دارے تو باید زینب وار سڪینه وار بعد من این راه رو ادامه بدی.

صدام میڪنن.

نیکزاد بابات اومده .


میدوم سمتش .

دستام و میگیره تو دستاش و تا نون خشک های چسبیده به دستام و میبیه میگه

_زهرا تو با این دست نماز خوندی؟؟ 

گفتم : نه بابا زنگ تفریح نون خوردم خرده های نون چسبیده لای دستام .

_خداروشکر . زهرای من قول دادم بیام خداحافظی اومدم تو هم قول بده مراقب خودت باشی و درساتم خوب بخونی؟ باشه؟


آشوبی به دلم میفته حرفام و مثل همیشه تو دلم نگه میدارم و سکوت میڪنم .

یکی از دوستام حرفای دلم و از چشام و این سکوت طولانیم میخونه بی خبر میره سراغ مویر و میگه اجازه بدید زهرا بره باباش و ببینه .

پدرش داره اعزام میشه جبهه.


رخصت میده .


به سپاه ڪه مےرسم رزمنده ها سوار اتوبوس شدند و آماده حرکت .

پدر و از پشت شیشه های اتوبوس میبینم .

تا منو میبینه از #مرکب پیاده میشه.


چقدر این صحنه رو برام آشناس.

بارها شنیدم.

ما ڪجا و آقا کجا ؟؟ 

فدای دلت سڪینه خاتون.

تو دلم روضه بپا میشه .

روضه ے وداع حضرت سکینه و از مرکب به پایین اومدن ارباب .


اتوبوس حرکت میڪنه و نگام دنبال میکنه مرڪب پدر رو .

تا اونجا ڪه چشم میبینه تعقیبش میڪنم با نگاهم مثل همیشه.


اے ڪاروان آهسته ران کارام جانم مےرود.

.

ده سال یکی گفت شهیده یڪی گفت اسیره یڪی گفت بین شهدای گمنام دفن شده .


اما ته دلم میگفتم بابا شهیده . غیرممکنه بابای من شهید نشده باشه.


ته دلم دلهره داشتم نڪنه بابا به آرزوش نرسیده باشه. 

بابا خودتم میدونے خیلے دلتم و آرزوی دیدار اما آرزوی من آرزوی توئه . 

دیدارمون به قیامت اما مےخوام تو به آرزوی دلت رسیده باشے.

بعد ده سال خبر شهادتش و شناسایی پیڪرش رو میارن .


بابام برگشت.

 چند استخون و پلاڪ و چفیه.

  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی