قرارعاشقی باشهدا

مشخصات بلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت دوستای خوبم...این وبلاگ ، تحت عنوان "قرارعاشقی"؛
هرشب یه مهمون عزیزی از شهدا داریم که خودشونو براتون معرفی می کنن...در حقیقت هدفمون از قرارعاشقی یعنی اشنایی با شهدا .........
امیدواریم که بهترین استفاده رو ببرید.
در ضمن، کپی با ذکر صلوات می باشد.

یاعلی.

شهید سعید احمدی اصل

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ق.ظ

🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹

 

💞قرارعاشقی💞

 

امشب با یه مهمونی دیگه درخدمت شما رفقای قرارعاشقی هستیم😍

 

سلاااام رفقا✋😊 من سعیدم😍 سعید احمدی اصل..مهمون امشب قرارعاشقی

 

قبل اینکه به دنیا بیام ،باباییم یکیو تو خواب میبینه که بهش مژده به دنیا اومدن منو میده 💚و اون شخص به باباییم میگه اسم سعیدو براش انتخاب کنید..


 

منظورش به من بوداااا😉

 

بااینکه سنم کم بود شروع کردم به حفظ قران🌸 خب اوایلش خیلی برام سخت بود😥

 

اما بالاخره تونستم جزء۲۹ و ۳۰ رو حفظ کنم...😍

داداش علی م خیلی مارو دوست می داشت❤️💚 همینم باعث شد رابطه مون محکم شه..خیلیم تحت تاثیرش بودم..😊

 

بعلهههه... داداش سعید ما دارن کم لطفی می کننااااا😒...اصلا خودم ازشون میگم..😊🌸

 

این داداش سعید ما...نمازشون قضا نمیشد😶 ینی اول وقت نمازشو میخوند😋 حالا اگه من بودم میگفتم بی خیال کی حوصلشو داره نمازو اول وقت بخونه ...!!😐 وقت زیااااده براخوندن اصلا چرا الان که جوونم بخونم پیرشدم همشو باهم میخونم.....😒 اییییییی این شیطاااان چقد خوب به ادما امید واهی میده😰

 

داداشی ما همیشه هم دایم الوضوبود😇

 

اصلانم مغرور نبود...با اونایی که از خودش کوچولوتر بودن مهربون بود❤ وبه اونایی که از خودش بزرگتر بودن احترام میذاشت.☺

 

عید فطر بود🌹 ..

 

چون سفارش شده توعید باس دیدن اقوام بریم🌸🌸

 

..مام باخونواده اماده شدیم بریم...از اونجایی که وضع مالی بابام تو اون سال خوب نبود،😥 هرکی یه چیزی پوشید(کفش..دمپایی👞👡👟)و اماده رفتن شد...اما من که اومدم یه چی بپوشم پام ،دیدم هیچی نی😪

چون راضی بودم به رضای خدا،پابرهنه رفتم عید دیدنی😊😍

 

🔰بعلههههه بچه شیعه باس،همیشه راضی به رضای خدا باشه💞

 

دوره ی اول تا سوم ابتداییمو تو یه روستاملاثانی که ۷کیلومتر بااهواز فاصله داشت، گذروندم..

 

یه دوچرخه🚲 فونیکس شماره ۲۸داشتیم که منو داداش علی م برای رفتن به مدرسه ازش استفاده میکردیم🍂🍂

 

خب دوچرخه 🚲 هم براهمون بزرگ بود😰 ولی مجبوربودیم...

 

اومدیم ۲تایی (ینی منوداداش علی م) یه فکری کردیم💬💬😊

 

اونم این بودکه..

تو راه مدرسه تا یه جایی رو من با دوچرخه🚲 برم داداش علی م پشت سرم بیاد.تا یه جای دیگه داداش علی با دوچرخه بیاد ومنم پیاده😰 تو راه چند بار این کارو تکرار می کردیم..👌

 

گاهی وقتام دیر میرسیدیم به مدرسه چوب دستی میخوردیم...اییییی😫😫

 

اما زمستونااا تا حدودی وضع به همین منوال گذشت...ولی خیلی شرایط سخت بود😰..

 

باد ⚡ بارون

 

تا اینکه پدرم با یکی از اشناهامون که تو اون روستابود صحبت کرد،دستش درد نکنه😍 قرارشد روزای باروونی اونجا بمونیم..

 

دوره ابتدایی و راهنماییمون به خوبی گذشت..😊🌸

وارد دوره ی دبیرستان که شدیم، جنگ نابرابر شروع شد🔫👦🔫😣🔫😶

 

باشروع جنگ ،خط حق و باطل و اسلام و کفرهم مشخص شده بودو مام به دستور امام خمینی(ره)🍂💗 لبیک گفتیمو راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شدیم😋🔫🔫

 

۵دیماه سال ۶۵بود که تو عملیات کربلای ۴به دشمن هجوم برده بودیم..🔫💣🔫💣

 

تو ساعات⏰ اولیه عملیات،مورد اصابت گلوله اسلحه فلامینگو قرار میگیرمو ۲تا پام🏃 از بدنم جدا میشهه😰😢😫😩

 

رزمنده ها متوجه من شدنو منم بهشون گفتم..بریدمنو اینجا تنها بذارید..😔

یه چن ساعتی گذشتو بعدشم 💜اسمونی شدم💜😍

 

بله داداش سعید ما یه چیزیو این وسط جا انداختن،اونم این بود ..عملیات اون شب نیمه کاره رها شد😔 وقتی جنازه داداش سعیدو پیدا کردن ..،دیدن هر۲پاش قطع شده😔😔 بغضشون گرفت😢 یهو دیدن دهنش پرگله..میدونید دلیلش چی بود...!؟

 

دلیلش این بود؛که ناله نکنه و عملیات لو نره.😢😭😭 حالا اگه من جاش بودم ،جیغو دادم رو هوا می رفت😔😔

 

بعد ۱۰سال ینی سال۷۵گروه تفحص جسد داداش سعیدو پیدا می کنن با ۲پای قطع شده و دهانی پر از گل😭😔🌸

 

شهدا شرمنده ایم...😭😭🌸

 

جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید.


"خلیلی🌸🌸

  • سرباز گمنام

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی